سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ مال از خرد سودمندتر نیست ، و هیچ تنهایى ترسناکتر از خود پسندیدن ، و هیچ خرد چون تدبیر اندیشیدن ، و هیچ بزرگوارى چون پرهیزگارى ، و هیچ همنشین چون خوى نیکو ، و هیچ میراث چون فرهیخته شدن ، و هیچ راهبر چون با عنایت خدا همراه بودن ، و هیچ سوداگرى چون کردار نیک ورزیدن ، و هیچ سود چون ثواب اندوختن ، و هیچ پارسایى چون باز ایستادن هنگام ندانستن احکام ، و هیچ زهد چون نخواستن حرام ، و هیچ دانش چون به تفکر پرداختن ، و هیچ عبادت چون واجبها را ادا ساختن ، و هیچ ایمان چون آزرم و شکیبایى و هیچ حسب چون فروتنى ، و هیچ شرف چون دانایى ، و هیچ عزت چون بردبار بودن ، و هیچ پشتیبان استوارتر از رأى زدن . [نهج البلاغه]

 
 
هدیه ویژه(سه شنبه 85 بهمن 3 ساعت 2:52 عصر )

شیائو لی یک پسر 8 ساله بود .هنوز نخستین باری را که با او برخوردار کردم ، فراموش نکرده ام . در آن روز گرم تابستان ، شائو لی با بچه ها گلف بازی می کرد . هنگامی که کلاهش را از سر بر داشت ، متوجه شدم که مویی بر سر ندارد . او نسبت به بچه های همسال خود لاغرتر و ضعیفتر به نظر می رسید . با این حال وقتی با دیگر کودکان بازی می کند ، شاد و خوشنود شد . او تلاش می کرد همانند دیگران گلف بازی کند .

در واقع شیائو لی به سرطان خون مبتلا بود . بعضی وقت ها من هم با او گلف بازی می کردم . او به من می گفت که خوب بازی می کنم .

یک سال سپری شد . من مدت ها دیگر در میدان بازی گلف شیائو لی را ندیدم . شنیدم که بیماری او حادتر شده است . اما دوستانش گفتند که شیائو لی تلاش می کند قبل از فرا رسیدن پائیز چند بار دیگر گلف بازی کند .

هفته بعد ، بار دیگر در میدان بازی گلف شیائو لی را دیدم . یکی از دوستانش کیف او را برایش می اورد . شیائو لی به دوستان خود گفت : مواظب باشید . احساس می کنم که امروز شانس با ماست .

با این حال ، او هنگام گلف زحمت زیادی متحمل می شد . در آخرین پرتاب ، شیائو لی با بالاترین توان توپ گلف را پرتاب کرد . توپ ناپدید شد . یکی از دوستانش از شیائو لی خواست تا توپ گلف را پیدا کند .او ضعیف بود ، راه رفتن برای شیائو لی بسیار سخت بود . متوجه شدم که او ضمن جستجوی گلف به نفس نفس افتاده است .

اکنون همه دوستان شیائو لی برای یافتن توپ تلاش می کردند . بطور تصادفی متوجه شدم که یکی از دوستان شیائو لی توپ گلف شیائو لی را بر داشته و به داخل سوراخ انداخته است . این دوست سپس دورتر دوید و وانمود کرد که توپ خود را جستجو می کند . او متوجه شده بود که من حرکاتش را زیر نظر دارم به همین دلیل به من خیره شده بود .

پس از آنکه شیائو لی توپ خود را پیدا نکرد ، ناامید شد . زیرا فکر می کرد باید بهتر بازی می کرد . ولی هنگامی که به حفره بازی نگاه کرد ، رنگ شادی بر رخسارش نشست و در پوست نمی گنجید . پسران به یکدیگر نگاه می کردند و می گفتند : آیا واقعا او با یک ضربه توپ را به داخل سوراخ انداخته است . می گفتند که شیائو لی حتما توپ را با دست به داخل حفره انداخته است .

شیائو لی گفت : هرگز چنین کاری نکرده ام ! پسران وانمود کردند که بسیار متعجب شده اند . شاید در این موقع بود که فهمیدم شیائو لی خود را اکنون سعادتمند ترین پسر جهان می داند . از آن به بعد دیگر شیائو لی را ندیدم . اما آن موقع بود که معنی بازی گلف را فهمیدم . گلف بازی ماهرانه و دور پرتاب کردن ها اصل این بازی نیست بلکه در آن زمان باید از ارتباطات و با هم بودن و بازی گلف به شکلی جمعی لذت برد و به دیگران نیز توجه مبذول داشت

 



 
تصمیم مهم(سه شنبه 85 بهمن 3 ساعت 2:52 عصر )

 

در یکی از روستاهای ایتالیا پسر بچه شروری بود که دیگران رابا سخنان زشتش خیلی ناراحت میکرد.

روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و گفت:هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب

روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می ازارد را کم کند پسرگ تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر وکمتر شد

یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد

روز ها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش امد و با شادی گفت:بابا امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون اوردم!

پدر دست پدرش را گرفت و با هم به طویله رفتند پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت:افرین پسرم!کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست

وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی ان حرفها هم چنین اثاری بر انسانها می گذارند تو میتوانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و ان را  بیرون اوری  اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند



 
کمک(سه شنبه 85 بهمن 3 ساعت 2:52 عصر )

 

 

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا درامد.زن گوشی را برداشت ان طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید سارای کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید ماشین را روشن کرد و به نزدیکترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد وقتی از داروخانه بیرون امد متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.

پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر میشود او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت پرستار به او گفت سعی کند با سنجاق سرش را باز کند نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم

هوا داشت تاریک میشد و باران شدت گرفته بود زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت:خدایا کمکم کن!در همین لحظه مردی ژولیده و با لباسهای کهنه به سویش امد زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت:خدای بزرگ,من از تو کمک خواستم ان وقت این مرد....زبان زن از ترس بند امده بود,مرد به او نزدیک شد و گفت:خانم مشکلی پیش امده ؟

زن جواب داد:بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم

مرد از او پرسید ایا سنجاق سر همراه دارد؟و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت:خدایا متشکرم!سپس رو به مرد کرد و گفت:اقا متشکرم شما مرد شریفی هستید

مرد سرش را برگرداند و گفت :نه خانم,من مرد شریفی نیستم من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان ازاد شده ام!

زن ادرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای ان روز حتما به دیدنش برود فردای ان روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رییس شرکت شد فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در ان شرکت استخدام شود

 



 
پرواز(سه شنبه 85 بهمن 3 ساعت 2:52 عصر )

دسته قوهای وحشی تشنه در اسمان پرواز میکردند ناگهان قوی جوانی از انتهای صف فریاد کشید:من در انجا ....

قوهای پیر یکصدا فریاد کشیدند:ساکت شو قوی جوان!نمی خواهد به ما درس بدهی که ان ابرها نشان وجود دریاچه

 

است,خودمان می بینیم...

و به سرعت به سمت ابرها پرواز کردند اما قبل از اینکه قوی جوان فریاد بزند ,من در بین ابرها کوهی می بینم همه قوها به کوه برخورد کردند و مردند حتی یک قو هم نتوانست زنده به مقصد برسد چون قوی جوان اگر چه چشمان تیزبینی داشت اما بدون تجربه قوهای پیر نتوانست راه را پیدا کند.



 
خواستن(سه شنبه 85 بهمن 3 ساعت 2:52 عصر )

گاهی اوقات خسته و دلسرد ناامید از همه جا و همه کس در گوشه ای تنها می مانی و در افکار خود اینده را تیره و تار می بینی !

این در حالی است که تو می توانی این گونه نباشی می توانی هر روز بهتر از گذشته زندگی کنی و زندگی ات را دوست داشته باشی فقط اگر بخواهی

بخواه بیندیش و اندیشه هایت را به ارزوهایت نزدیکتر کن بگذار همه چیز ان طور که باید باشد اتفاق بیفتد ارزوهایت را پرورش بده و به انها فکر کن راستی می دانی هیچ ارزویی دست نیافتنی نیست !؟

زیرا انسان تمام خواسته هایش نشات گرفته از وجودی است که امکان دارد و این امکان به تو می اموزد که ارزو کنی و رویا بسازی و باور کنی که رویاهای تو حقیقی خواهند شد البته اگر تو بخواهی اندیشه های امروزت بی شک فردا رو خواهند ساخت این یک واقعیت قطعی است

پس بخواه تلاش کن هیچ ارزویی محال نیست در زندگی چند چیز است که بی اندازه بزرگ است و کارای بزرگی انجام می دهد یکی از انها خنده است حالا بخند و به ارزوهایت فکر کن



 
ارزش یک لبخند(سه شنبه 85 بهمن 3 ساعت 2:52 عصر )

 

 

در شهری,پیرمردی تنها زندگی میکرد و هیچ کس نمی دانست چرا او تنهاست پیرمرد صورتی زشت داشت و شاید به خاطر همین بود که کسی به سراغش نمی امد و همه از او کناره گیری می کردند . قیافه ی زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد . این زشتی باعث تغییر اخلاق پیرمرد نیز شده بود او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

سال ها این وضع ادامه یافت تا این که یک روز خانواده ی جدیدی,همسایه اش شد ان ها دختر زیبایی داشتند که روزی پیرمرد زشت را دید دخترک به جای فرار,به او لبخند زد همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر به سزایی داشت.پیرمرد دیگر انتظار دیدن لبخند زیبای از را می کشید.

دخترک هر بار که پیرمرد را می دید با مهربانی بیشتری به او لبخند می زد

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه چند روزی دخترک دیگر پیرمرد را ندید

پیرمرد مرده بود و در وصیتش همه ثروت خود را به دخترک بخشیده بود


 
ورق سفید(سه شنبه 85 بهمن 3 ساعت 2:52 عصر )

 

یک روز غروب,زنی جوان کنار ساحل رفت تا کمی با خود خلوت کند و پا برهنه روی ماسه ها قدم بزند او ارام قدم بر می داشت و امواج کف الود دریا گاهی نرم نرمک جلو می خزیدند و به پاهایش بوسه می زدند.بعد از مدتی پیاده روی لحظه ای ایستاد تا رد پاهایی را تماشا کند که از خود به جا گذاشته بود,اما اثری از رد پاها نبود . امواج دریا انها را شسته بود .

همین که رویش را برگرداند تا به راهش ادامه دهد,با کمال تعجب پیرزنی را دید که پتویی به خودش پیچیده بود و در حالی که داشت خود را کنار اتش گرم میکرد مشغول ورق زدن کتابی با جلد چرمی بود.

زن جوان با دودلی و اهسته پیش رفت و پرسید:"ببخشید,شما از کجا یکدفعه پیدایتان شد؟چند لحظه پیش که اینجا نبودید!چه طوری توانستید به این زودی اتش روشن کنید؟"

پیرزن به شعله های رقصان اتش خیره شده بود و بدون اینکه حتی سرش را بلند کند با صدایی که شبیه صدای پیچش باد در میان شاخه های درختان بود,ارام و شمرده گفت:"بیا بنشین عزیزم,چیزهایی هست که باید نشانت بدهم."

وقتی زن جوان زانو زد و کنار اتش نشست,پیرزن کتابی را که در دست داشت به او داد زن جوان دستی به جلد چرمی ان کشید و شروع کرد به ورق زدن کتاب.او هر چه بیشتر ورق میزد بیشتر تعجب میکرد چون همه صفحات کتاب داستان زندگی خودش بودند.در ان کتاب همه ماجراهایی که پشت سر گذاشته بود,یکی پس از دیگری نوشته شده بود.او انقدر ورق زد که رسید به ماجرای ان شب,به اینکه موقع قدم زدن در لب ساحل با پیرزنی برخورد میکرد و با او هم صحبت می شد وقتی این صفحه را هم با دقت خواند ,ورق زد تا به صفحه بعد برود اما صفحه بعد سفید بود. زن جوان که حسابی جا خورده بود با دستپاچگی صفحات دیگر را هم تند تند ورق زد.اما همه انها خالی بودند او که خیلی گیج و سردرگم شده بود نگاه پرسشگرش را به چهره پیرزن دوخت و با التماس گفت:"این یعنی چه؟حتما امشب اخرین       شب زندگی من است مگر نه؟"

پیرزن به ارامی جواب داد:نه عزیزم این یعنی زندگی تو از امشب شروع می شود.

پیرزن این را گفت و کتاب را از زن جوان گرفت و شروع کرد به کندن صفحات نوشته شده ان. او صفحات را یکی یکی پاره کرد و در اتش می انداخت ان قدر این کار را ادامه داد که جز صفحه های سفید چیزی باقی نماند انگاه رو کرد به زن جوان و گفت:"ببین همان طور که امواج دریا ردپاهای تو را شسته اند گذشته های بد تو هم محو شده است و هیچ وقت بر نخواهند گشت.از زندگی تو همین ورق های سفید باقی مانده اند از این پس هر لحظه جدید اولین لحظه از باقی مانده ی زندگی توست یادت باشد هر لحظه ای که می گذرد نمی توانی دوباره به دستش بیاوری مهم تر از همه اینکه هر روز نو فرصتی است برای دوست داشتن یگران,فرصت هایی که تکرار نخواهند شد تو از این پس می توانی اینده ات را هر جور که دوست داری بنویسی,چون هنوز صفحات ان خالی است"

پیرزن این ها را گفت و ارام از جایش بلند شد چند قدم به سمت امواج دریا برداشت و اهسته اهسته در سیاهی شب محو شد.







بازدیدهای امروز: 4  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 9014  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «